رمان آناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان آناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (267)

 

بود.
كورش لبخنذي پر از مهرباني به رويش پاشيد.
- بهتره بريم بالا. بچه ها منتظرند.
هر دو چوب ها از كفش هايشان جدا كردند و به سمت تله اسكي رفتند.
تا ساعتي در ميان جمع تفريح كردند و باز آني پيشنهاد مسابقه داد. ارسطو جلو آمد و گفت: من هم مي خوام با ملكه ي برفي مسابقه بدم.
كورش كمي دمغ شد اما به روي خودش نياورد . وقتي آماده مي شدند آني لحظه اي كنار گوش كورش گفت: اون رو پشت سرمون جا مي گذاريم. بايد كمكش كنيم تا ديگه چاپلوسي نكنه!
كورش به زحمت جلوي خنده اش را گرفت و آني نشان داد آماده است. در آن بين راحله خود را با ثمره سرگرم كرده بود و سعي داشت به او بهتر اسكي كردن را ياد بدهد. گر چه خودش هم تجربه ي چنداني نداشت اما ترجيح مي داد مشغول به كاري باشد و خود را سرگرم كند.
رامين با حالت مسخره اي انگشتان دستش را به شكل هفت تير در آورد و با در آوردن صداي آن شروع مسابقه را اعلام كرد. آني و كورش ابتدا مسير را به صورت مشخصي پيش مي رفتند اما وقتي به تپه اي كوچك رسيدند پشت آن پيچيدند و قبل از اين كه ارسطو بتواند متوجه بشود مسير خود را كاملا منحرف كردند. آن ها باسرعت بيشتري پشت تپه اي ديگر مي رفتند كه كورش در يك دور زدن سريع، تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد. آني سريع متوجه شد و خود را به او رساند. كورش بي حركت با صورت روي برف ها افتاده بود. آني با نگراني چوب ها را از پا باز كرد، عينكش را بالا زد و كنار او نشست. او سعي داشت كورش را برگرداند.
- كورش. . . كورش چي شد؟ . . . كورش خواهش مي كنم . . . اوه ماي گاد. . . كورش Please. اوه كورش . . . كورش. . .
صدايش به لرزه افتاده و چشمانش آماده ي گريستن بود كه كورش به آرامي برگشت. عينكش را بالا زد و به صورت غرق نگراني آني خيره شد.
آني با عصبانيت گفت: چرا جواب نمي دي؟
كورش با لبخندي خاص و شيطنتي بي سابقه گفت: آخه خيلي قشنگ صدام مي كردي.
آني با مشت به شانه ي او كوبيد و با حرص گفت: خنده دار نبود! اصلا خنده دار نبود. . . تو خيلي . . . خيلي . . .
- كمكم مي كني بلند بشم؟
آني ايستاد و كمك كرد او هم سر پا بايستد.
- بايد برگرديم.
آني شانه ها را بالا انداخت .
- نه! من مي خوام يك كم اين جا باشم.
- الآن بيشتر از سه ساعته كه اين جا هستيم.
- نه . . . منظورم اين جاست. همين جا . . . ببيين اين جا خلوت تره. مي خوام يك كم بيشتر اين جا رو تماشا كنم.
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
آني از حالت او به خنده افتاد. بعد نگاهش را به منظره ي رو به رو دوخت و با چهره اي كه هنوز آثار لبخند در خود داشت زمزمه كرد: برف هميشه من رو خوشحال مي كنه.
كورش كه انگار شيطنت هايش پايان نداشت گفت: اِ ! من فكر مي كردم خوشحالي تو دليل ديگه اي داره.
آني بي آن كه متوجه حالت او باشد دوباره نگاهش كرد و پرسيد: چه دليل ديگه اي؟
كورش شانه بالا انداخت .
- نمي دونم . . . مثلا حضور يك نفر به خصوص!
چشمان آني از تعجب گرد شده بود.
- من نمي فهمم.
- خب ديگه! گفتم شايد . . . آخه شايد . . .
- كورش تو امروز حالت زياد خوب نيست!
كورش در حالي كه آماده ي حركت مي شد گفت:آره امروز يك جور هايي حالم خوب نيست چون بالاخره خنده ي يك آدم بد عنق و بد اخم رو ديدم.
و بلافاصله از آني كه حيرت زده نگاهش مي كرد دور شد. براي آني آن همه توجه آشكارا قابل درك نبود و حس مي كرد قلب كوچك و خالي اش تحمل هجوم آن همه محبت را ندارد. تمام بدنش داغ شده بود و چشمانش مي سوخت. كورش را كه دور مي شد هم چنان مي نگريست. ناگهان دلش فرو ريخت. اگر او را گم مي كرد! سريع چوب هاي اسكي را وصل كرد و با تمام سرعت به دنبال كورش اسكي كرد.
وقتي به محل قرارشان رسيدند فقط رامين را ديدند كه به انتظارشان ايستاده. او با ديدن شان با حالتي اندك عصبي جلو آمد و گفت: شما كجا مونديد؟
- چي شده؟ بقيه كجا هستند؟
- پاي راحله پيچ خورد، با ارسطو اين ها رفتند درمانگاه.
آني از ناراحتي آهي كشيد و كورش با نگراني پرسيد: چرا اين طور شد؟ پس ثمره و نويد كجا هستند؟
- ثمره به خاطر راحله خيلي ناراحت شد. ديگه حوصله ي موندن اين جا رو نداشت. با دايي نويد رفتند توي ماشين. موبايل ها هم كه اين جا آنتن نمي داد خبرتون كنيم.
در تمام طول راه اخم نويد و نگراني بابت راحله همه را ساكت كرده بود و فقط موسيقي ملايمي سكوت حاكم را مي شكست. وارد شهر كه شدند با ارسطو تماس گرفتند و او گفت پاي راحله فقط دچار ضرب ديدگي شده و مشكل حادي به وجود نيامده و اضافه كرد راحله را خودش به خانه مي رساند.
رامين را كه پياده كردند نويد گفت: ثمره و آناهيتا رو مي رسونيم خونه بعد مي ريم شركت. عباس پور پيغام داده كه طرح جديد رو براي فردا مي خواد.
كورش خواست حرفي بزند اما وقتي چهره ي جدي نويد را ديد متوجه شد مسئله ي مهمي پيش آمده كه نويد مي خواهد به تنهايي با او صحبت كند. موضوعي كه خودش حدس مي زد در چه رابطه اي باشد.
به محض پياده شدن دخترها كورش گفت: من مي دوتم دارم چي كار مي كنم.
صداي فرياد خشمگين نويد او را به حيرت واداشت.
- اميدوارم بدوني كورش. . . اميدوارم بدوني!
براي لحظاتي مكثي عصبي كرد و بعد كمي آرام تر ادامه داد: من امروز ديدم كه راحله چقدر خرد شد.
- نبايد به من اميدوار باشه. من دوستش دارم . . . اما . . . مثل ثمره. هر چي فكر مي كنم نمي تونم غير از اين، احساسي نسبت بهش داشته باشم.
نويد با پوزخند گفت: تا قبل از اومدن آني چه طور؟
- خوب كه فكر مي كنم مي بينم اون موقع هم همين طور بوده. اما دختر ديگه اي دور و برم وجود نداشت تا راحله اون رو ببينه و بفهمه كه نظري نسبت بهش ندارم.
- حرف تو در صورتي درسته كه رفتارت با اون دختر هم مثل رفتارت با راحله مي بود.
كورش با كلافگي دستي به ميان موهايش كشيد و گفت: شايد از چيزي كه مي شنوي شوكه بشي اما . . . من تصميم خودم رو گرفتم . . . خيلي هم به اين موضوع فكر كردم. . . خودم رو محك زدم و . . . حالا به اين نتيجه رسيدم كه . . . مي تونم براي آينده روش حساب باز كنم.
نويد ناباورانه او را كه با حالتي معذب رانندگي مي كرد نگاه كرد.
- احساس مي كنم تا به حال تو رو نشناخته ام. تو چت شده؟ هنوز سه ماه نيست كه اين دختر سر و كله ش تو زندگي ما پيدا شده. . . من تو رو عاقل تر از اين حرف ها مي دونستم.
- حدود سه ماه، هر روز ما كنار هم بوديم. . . اتفاقاتي هم افتاد كه باعث شد شخصيتش رو بيشتر بشناسم. . .
نويد عصبي غريد: ماشين رو نگه دار ببينم چي توي كله ات داري.
كورش كه حالا خونسرد و آرام مي نمود داخل كوچه اي پيچيد و ماشين را نگه داشت. به سمت نويد برگشت و با اطميناني خاص شروع به صحبت كرد.
- لطف كن وسط حرفم نپر. . . بگذار حرف هام تموم بشه بعد اكر خواستي مي توني سرزنشم كني يا نظرت رو بهم بگي. . . درسته كه آني تا چند ماه قبل شرايط بدي داشت، اما حالا اوضاع فرق كرده . . . اون به طور كلي از گذشته اش بريده. در حال حاضر من مطمئنم با حضور من توي زندگيش خودش رو بيشتر از اين ها بالا مي كشه. نه به خاطر اين كه من آدم فوق العاده اي هستم. به خاطر اين كه براي اون شايد تبديل به يك انگيزه بشم. آني دختر تنهايي بوده و در زندگي بي اون كه خودش مقصر باشه و بخواد در حقش اجحاف شده. فكر نكن گذشته اش برام مهم نبوده. من با دكتر هوشمند در مورد اون صحبت كردم. اون در زندگيش هيچ رابطه ي عاشقانه اي رو تجربه نكرده. شايد به نظر دختر راحتي به نظر برسه اما اين فقط به خاطر نوع تربيتشه. اون ذاتا دختر پاكي يه و فقط يه محرك قوي مي خواد كه خودش رو بالاتر بكشه. قضيه ي مشروب خوردن و سيگار كشيدنش هم چون چيز كهنه اي نيست مي شه حلش كرد. من توي چشماي اين دختر مي بينم كه با تمام وجود مي خواد تغيير كنه. اون خودخواه نيست اشكالات خودش رو قبول داره و مي خواد اصلاح شون كنه و اين خيلي با ارزشه. من حتي اگه به اون علاقه نداشتم به خاطر اين جسارت و شجاعتش به هيچ وجه تنهاش نمي گذاشتم. تو با اون زندگي نكردي و تغييرات اون رو تا حدي كه من مي بينم و مي فهمم، متوجه نمي شي. آني قابل تقديره. قابل تقدير تر از خيلي از دخترهايي كه توي خانواده هاي پاك و بي جنجال، آفتاب و مهتاب نديده و پاستوريزه بار اومدند. آني مثل يك آدم بي دين مي مونه كه خودش به وجود خداوند ايمان آورده و با عقل و اراده ي خودش مسلمان شده. البته هنوز خيلي راه مونده تا به جايي برسه كه بايد باشه، اما همين كه شروع كرده يعني اولين و بزرگ ترين قدم رو برداشته. . .
كورش لحظه اي سكوت كرد. نگاه نويد حالا ديگر عصبي نبود. او از حرف هاي كورش متاثر شده و در عين حال نگراني مبهمي در ته چشمانش ديده مي شد.
- وقتي مي بينم كوچك ترين من چقدر درش تاثير داره نمي تونم اين توجه رو ازش دريغ كنم. نع از روي ترحم. . . من دوستش دارم . . . اون برام مهمه . . . اون دختر صباست . . . تو مي دوني كه چقدر به صبا علاقه دارم. من از هر جهت كه به آني نگاه مي كنم مي بينم به اون متصل هستم و مطمئنم توي اين دنيا تنها كسي كه وجودش واقعا مي تونه به آني كمك كنه منم! البته بعد از خدا . . . اگر من و آني كنار هم باشيم خانواده ي ما مستحكم تر از قبل مي شه و وحشت نبودن آني براي هميشه از دل صبا مي ره. من به خودم قول دادم آني رو براي صبا نگه دارم. . . مي دونم الآن چي توي سرت مي گذره فكر مي كني من دارم خودم رو فدا مي كنم . . . اما آني دختر فوق العاده اي يه و حتي اگر قضيه ي صبا هم در ميون نبود من باز هم همين عقيده رو داشتم.
نويد نفس خود را از سينه بيرون فرستاد. دستي به صورتش كشيد و با همان نگراني گفت: مي ترسم . . . چه طور بگم كه دلگير نشي مي ترسم اين احساست يك هوس توام با ترحم باشه.
كورش با اخم به او نگاهي كرد و گفت: تو من رو اين طوري شناختي؟ درسته گاهي شيطنت كردم اما تا به حال شده . . .
نويد پوزخندذي زد و گفت: نه . . . نه . . . نشده . . . هميشه اراده ي تو رو تحسين كردم.
- البته ايرادي نداره اين طوري فكر كني. كافر همه را به كيش خود پندارد!
سپس خنديد و نويد را هم به خنده انداخت. خنده اي كه زود تمام شد و جاي خود را به نگراني و ترس داد.
آني و ثمره مقابل تلويزيون نشسته بودند و فيلمي را كه ثمره از اردوي تابستاني اش گرفته بود نگاه مي كردند. كورش كمي آن طرف تر كتابي مطالعه مي كرد و عفيفه خانم در آشپزخانه مشغول پختن شام بود.
- اين دوستن نازنينه. نمي دوني چقدر قشنگ گيتار مي زنه. . . اون هم كه مقنعه اش كج و كوله است مهتابه، خيلي دختر شلخته اي يه.
كورش همان طور كه سرش در كتاب بود گفت: درست نيست راجع به دوستت اين طوري حرف بزني.
- ولي اون واقعا بي نظمه. حتي گاهي روي مانتوي مدرسه اش لك غذا مي بينيم.
- در هر صورت . . .
با صداي زنگ تلفن حرف كورش نيمه تمام ماند. او گوشي تلفن را كه كنار دستش بود برداشت. ثمره شانه بالا انداخت و دوباره جشم به صفحه ي تلويزيون دوخت.
- اين دختره كه چشماش آبي يه مهرنازه. نمي دوني چقدر خوشگله. . . اون هم . . .
آني يك لحظه گوشش به حرف هاي كورش رفت كه با شخص پشت خط رسمي و سرد حرف مي زد.
- بله ايشون هنوز منزل ما هستند و خيال دارند تا هميشه هم بمونند!. . . بله . . . بله . . . مشكلي نيست. . . من با پدرم صحبت مي كنم . . . بله حرف شما متينه اما اجازه بديد من فردا با شما تماس مي گيرم . . . نخير. . . خدانگهدار.
آني به كورش كه اندكي رنگش پريده بود و حالتي متفكر داشت نگاه كرد. لحظه اي نگاه كورش به او كه با نگراني مي پاييدش افتاد. سعي كرد لبخند بزند و بعد دوباره به خطوط سياه كتاب نگاه كرد. گر چه ديگر چيزي از آن چه مي خواند نمي فهميد.
ساعتي بعد منصور مثل هميشه خود را براي شام رساند. اما اين بار از نزد صبا نيامده بود . او بعد از مطب يك راست به امام زاده داوود رفته و براي سلامتي صبا دعا و نيايش كرده بود. بهمن ماه كم كم به پايان مي رسيد و اغماي طولاني صبا هر روز نگران ترش مي كرد. تا بعد از شام كورش حرفي از تماس مشكوك نزد و آني با بي خبري انتظار مي كشيد تا او به حرف بيايد. عفيفه خانم كه ظرف ها را جمع مي كرد همه از آشپزخانه بيرون آمدند. ثمره كمي با پدر از مدرسه اش گفت، حال مادر را پرسيد و وقتي پدر از عفيفه خانم چاي خواست با خوشحالي گفت خودش براي همه چاي درست مي كند.
با رفتن ثمره كورش با صدايي آرام گفت: قبل از اين كه شما بياييد وكيل جهانگير تماس گرفت.
او متوجه شد آني به محض شنيدن نام جهانگير تكاني خورد. منصور اما خونسرد و كمي بي حوصله پرسيد: چي مي خواست؟
- مي خواست براي فردا يك قراري بكذاره كه ما رو ببينه.
- نگفت براي چي؟
- نه، حرف خاصي نزد. گفت بايد با آناهيتا صحبت كنه.
آني مضطربانه نگاهش به كورش بود.
- فقط وكيلش هست؟
كورش نگاهي نوازشگر به رويش پاشيد و گفت: بله. فقط وكيلش مي خواد با تو صحبت كنه.
منصور گفت: شماره اش رو بگير.
منصور بيش از چند كلامي با او حرف نزد و قرار شد روز بعد براي آخر وقت همرا آني و كورش به دفتر وكيل بروند.
دغتر وكيل واقع در شمال شهر در يكي از واحدهاي ساختماني پنج طبقه و تجاري بود. آقاي وكيل، مردي ميان سال و خوش مشرب بود كه از هر سه با احترام استقبال كرد و آن ها را دعوت به نشستن بر روي مبل هاي راحتي مقابل ميز كارش كرد.
منصور بلافاصله بعد از نشستن گفت: جريان چيه آقاي بصير؟
لبخند مرد كم رنگ شد و در حالي كه با حركتي نمايشي با اوراق مقابلش بازي مي كرد گفت: راستي آقاي پناهي از من خواستند مطلبي رو به عرض دخترشون برسونم كه به نظرم گفتنش زياد راحت نيست.
- در هر حال بايد گفته بشه و من مطمئنم آني هم منتظره زودتر مطلع بشه.
مرد نگاه مستقيمش را به آني دوخت و گفت: گويا شما مبلغي به پدرتون بدهكاريد كه مادرتون قبلا گفته قادره به مرور زمان اون مبلغ رو پرداخت كنه.
در اين جا سكوت كرد تا بتواند تاثير سخنش را در تك تك افراد حاضر ببيند. رنگ آني به وضوح پريده بود و اضطراب در وجودش موج مي زد. كورش كمي عصبي و خشمگين مي نمود اما منصور با حالتي شكاكانه منتظر باقي حرف هاي وكيل بود.
- آقاي جهانگير پناهي نيمي از مبلغ رو كه يك و نيم ميليون دلار هست رو به عنوان ارثيه به شما مي بخشند و شما سندي رو امضا مي كنيد كه ارثيه ي خودتون رو دريافت كرديد. باقي مبلغ رو هم به صورت اقساط در طول دو سال پرداخت مي كنيد.
كورش پوزخندي زد و گفت: با كدوم مدرك ايشون همچين ادعايي كردند؟
وكيل كه كاملا مشخص بود دست پر است گفت: آقاي راب تاكر و ريموند ريچاردسون دستگير شدند . . . هر دوي اون ها بر عليه شما شهادت دادند. البته براي شهادت گرفتن از ريموند كمي دچار مشكل شدند كه با پيدا كردن مقداري از پول هاي ربوده شده در اتاق شان مشكل حل شد. . . حالا تصميم با شماست. من خيلي متاسفم كه بايد همچين حرفي رو به خانم جواني مثل شما بزنم اما اگر اين پيشنهاد رو قبول نكنيد با پليس اينتريل طرف خواهيم شد. پدر شما فعلا شكايتي عليه شما نكردند و با نفوذي كه در اداره ي پليس دارند كاري كرده اند كه تا تصميم شما رو نشنوند شهادت ها به صورت قانوني و رسمي ثبت نشه. البته خاطر نشان كردند اين لطف رو به خاطر حال مادرتون مي كنند در غير اين صورت از يك سنت هم به راحتي نمي گذشتند.
آني از شدت خشم و نفرت نزديك بود منفجر شود. دستش را حلوي دهانش مشت كرده بود و از درون مي لرزيد. دلش مي خواست با فرياد تمام خشمش را بر سر وكيل خونسرد آوار كند. اما حضور منصور و كورش كه حالا جايگاه بزرگي در زندگيش داشتند مانعش مي شد.
وكيل بي توجه به حال او ادامه داد: در ضمن آقاي پناهي گفتند اسم شما رو به صورت رسمي و قانوني از شناسنامه ي خودشون پاك مي كنند و شما رو ديگه به عنوان دختر خودشون قبول ندارند. . . براي اطمينان شما از حرف هاشون هم دو نسخه از اعترافات راب و ريموند براي من فكس كرده بفرماييد.
پشت سر آني تير مي كشيد و چهره اش حالا برافروخته شده بود و به سختي نفسش بالا مي آمد. كورش با نگراني و رنگي پريده او را زير نظر داشت حتي منصور هم منقلب شده و در باورش نمي آمد جهانگير ظلم خود را در حق دخترش تا آن جا ادامه دهد.
كورش برگه ها را از بصير گرفت و مشغول مطالعه شد. وقتي آن ها را تحويل پدرش مي داد از خشم لبش را به دندان مي گزيد.
منصور برگه ها را نگاه مي كرد كه صداي لرزان آني باعث شد سرش را بالا بگيرد.
- اين كه مي خواد من دخترش نباشم چيز تازه اي نيست! . . . اما هيچ پولي در كار نيست. هيچ پولي!. . . اگر با دستگير شدن من آروم مي شه و مشكلش حل مي شه، مهم نيست. من فرار نمي كنم. بهش بگيد منتظر آخرين محبت پدري اش هستم.
بعد از جايش برخاست و به سمت در خروجي حركت كرد، اما صداي محكم بصير او را وادار به مكث كرد.
- خانم آناهيتا! هنوز يك راه مونده . . . ريموند گفته كه شما از مدارك كپي گرفتيد. كپي ها رو تحويل بديد و براي هميشه خودتون، مادرتون و خانواده ي جديدتون رو راحت كنيد. من مطمئنم شما راضي نمي شيد آقاي كيانفر كه اين قدر در حق شما لطف داشتند مبلغ يك و نيم ميليارد تومان به خاطر شما پرداخت كنند. مسلما مادرتون همچين ثروتي ندارند و با اين كار ممكنه خوشبختي و راحتي كه در زندگي شون هست خدشه دار بشه.
منصور كه تا آن لحظه ساكت بود به حرف آمد و گفت: خوشبختي ما با اين مسائل جزئي خدشه دار نمي شه. آنيتا دختر خودمه و هر تصميمي كه بگيره من ازش حمايت مي كنم.
بصير ناباورانه ابرو بالا انداخت و گفت: پس مشكل حله . . . من سه روز به ايشون فرصت مي دم فكر كنند. سه روز ديگه، قبل از پايان ساعت اداري منتظر شما هستم.
آني در حالي كه ديگر اخنيار اشك هايش را نداشت از دفتر خارج شد و كورش پس از خداحافظي سردي با وكيل به دنبال او رفت. اما منصور هم چنان بر حاي ماند. با ناراحتي به وكيل كه انگار در بي رحمي دست كمي از جهانگير نداشت نگاه كرد و گفت: از قول من به جهانگير بگيد به خاطر بي توجهي ها و بي فكري هاي خودش اين دختر رو به جايي كشوند كه در مقابل پدرش بايسته و انتقام بگيره. من كار آنيتا رو تاييد نمي كنم اما بچه هاي ما حاصل اعمال خود ما هستند . . . بهش بگيد اين دختر تازه داشت خود واقعي اش رو پيدا مي كرد تا به يك آدم معمولي تبديل بشه و به زندگي عادي برگرده. بگيد به خاطر تموم ظلمي كه در حقش روا داشته دست از سرش برداره و اگر واقعا دختر رو نمي خواد ديگه آزارش هم نده. اجاره بده اين دختر با فكر اين كه انتقامش رو از پدرش گرفته كمي آروم باشه. بذاره اون فكر كنه توي زندگيش يك كار مهم انجام داده.
قبل از اين كه در آسانسور بسته شود كورش خود را به درون آن انداخت. تمام بدن آني مي لرزيد و ثطره هاي اشك بي صدا از كيان چشمان بازش، روي گونه ها مي چكيد. كورش كه ناراحتي از چهره اش مي باريد گفت: تو بايد پيش بيني يك همچين چيزي رو مي كردي . . . نبايد اجازه بدي اين مسئله تو رو نا اميد كنه. . . تو ديگه تنها نيستي. اين رو هميشه يادت باشه.
كمر آناهيتا ناگهان خم شد و صداي ضجه اش دل كورش را لرزاند. همان لحظه آسانسور از حركت ايستاد. كورش سعي داشت او را سرپا كند. زير دو بازويش را گرفت و به زحمت او را از آسانسو خارج كرد. دختر هم چنان با صداي بلند مي گريست كه از ساختمان خارج شدند. توجه عابرين به سمت آن ها جلب شده بود اما براي كورش مهم نبود. او فقط آرزو مي كرد جهانگير آنجا بود تا شايد با چند مشت جانانه به يادش مي آورد كه آني تنها دخترش است! دختر رنج كشيده اي كه به خاطر حماقت هاي او كودكي نكرده بود و حالا حقش نبود نيروي جواني اش را نيز آن چنان بر باد دهند.
بي آن كه حرفي بزند آني را به سمت ماشين پدرش هدايت كرد و او را روي صندلي عقب نشاند و خوش هم كنارش نشست. صداي هق هق دختر داشت او را از هم مي پاشاند. از اين كه مي ديد او آن طور بي پناه در خود مچاله شده ناگهان اختيار از كف داد و او را در آغوش كشيد. بدن دختر مانند گنجشك هراساني زير دستان حمايت گرش مي لرزيد و صداي گريه اش در سينه ي پهن كورش اندكي خفه شده بود.آني از حس گرماي آن پناهگاه امن كمي آرام تر شده و قلبش ديگر نمي خواست از سينه بيرون بزند. خود را به دستان نوازشگر كورش سپرده و صداي تپش هاي تند قلب او را از روي ژاكت ضخيمش مي شنيد. همان لحظه آرزو كرد زمان از حركت باز ايستد يا دنيا آن ها را فراموش كند و او تا ابد سر بر سينه ي مردانه ي محبوبش بگذارد.
منصور با ديدن آن ها در آن حالت كمي جا حورد. اما زود بر خود مسلط شد. مي دانست دير يا زود غيرت و احساسات پاك پسرش به جوش مي آيد و او چتر حمايتش را بر سر آن دختر خواهد گرفت. او پسرش را خوب مي شناخت و مي دانست او هرگز بي دليل و بي فكر به كسي آن چنان نزديك نمي شود. از آن جايي كه مي دانست در آن زمان هيچ كس جز كورش نمي تواند دخترك را آرام كند. صبر كرد. صداي گريه ي دختر كمابيش به گوش مي رسيد و هر دو غافل از اطراف غرق وجود يكديگر شده بودند. كم كم صداي گريه قطع شد. منصور نگاهي به اطراف انداخت. خوشبختانه كسي متوجه آن ها نبود. به سمت ماشين رفت و بي آن كه حرفي بزند پشت رل نشست. از آينه نگاهي به كورش انداخت كه با حالتي معذب آني را از خود دور مي كرد. دختر انگار حسي در بدنش نبود. كورش سر او را به پشتي صندلي تكيه داد. آني نگاه سبزش را از ميان چشمان متورم و سرخش به او دوخت. كورش پنهاني از پدر دست دختر را فشرد تا به او اطمينان دهد همه چيز درست خواهد خواهد شد. آني چشمانش را روي هم گذاشت و كورش پياده شد تا كنار پدرش بنشيند. تا وقتي به خانه برسند هيچ كلامي رد و بدل نشد. هنگام پياده شدن كورش به كمك آني شتافت. با رعايت فاصله زير بازوي او را گرفت و به سمت حمام هدايتش كرد.
- يك دوش آب گرم حالت رو جا مي ياره.
آني بي آن كه اعتراض كند وارد حمام شد. وان را پر كرد و دقايقي بعد بدن خسته اش را به گرماي آرامش بخش آب سپرد. كم كم آرام مي شد كه دوباره چهره ي بصير مقابل نظرش آمد و حرف هاي زجرآورش مانند صداي گوش خراش اره برقي انگار ذهنش را تكه تكه كرد. از فكر تحويل دادن مدارك و بيهوده بودن تمام زحماتش طاقت از كف داد و ناگهان هق هق گريه اش فضاي حمام را پر كرد. لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.



برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved