رمانآناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمانآناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (253)

 

حتی بدیهای کشور و مردمش.او می خواست آنی بفهمه ریشه در چه خاک پاک و اصیلی دارد.او می خواست آنی بخاطر ایرانی بودنش احساس غرور کند،همانطور که خودش آن احساس را داشت.البته سعی کرد حرفهایش خسته کننده و شعار مانند نباشند تا در دختر جوان تأثیر بیشتری بگذارند.
وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند.هنگام جدایی،مقابل در اتاق خواب آنی،کورش لحظه ای مکث کرد.به چشمان درخشان آنی خیره شد.هرگز خود را آن گونه بی پروا نیافته بود.در آن دختر جذبه ای وجود داشت که انگار او را در خود غرق می کرد.
- شب بخیر.
آنی هم که دست کمی از کورش نداشت کلمه شب بخیر را زیر لب نجوا کرد و به آرامی وارد اتاقش شد و در را بست.

روز بعد به خواست کورش هیچ کس اشاره ای به میهمانی نکرد.فقط صبا با جمله ای کوتاه پرسید: دیشب خوش گذشت؟
آنی شانه ای بالا انداخت و با گفتن " نه زیاد " مشغول خوردن صبحانه شد.
یک ساعت بعد خانه خلوت شده و فقط آنی و صبا در آن حضور داشتند.حالا فرصت مناسبی بود تا صبا سعی کندن دخترش را به حرف بیاورد.پس به اتاق او رفت و شروع به حرف زدن کرد.او تمام تلاشش را کرد تا دختر را قانع کند پول ها و مدارک جهانگیر را پس بدهد.اما آنی فقط یک حرف داشت،"مدارک را سوزانده ام و پول را خرج کرده ام! "
صبا دست از پا درازتر از پله ها بالا رفت.ثمره به شنیدن صدای دمپایی های روی پارکت راهرو از اتاقش خارج شد و با اندوه او را نگریست.صبا به چهره ملوس دخترش نگاه کرد.چقدر او را دوست داشت.

او ثمره عشق بزرگش بود.سعی کرد به رویش لبخند بزند.
- ثمره جان یک آژانس بگیر برو خونه مامان مهین.فردا صبح هم از همونجا برو مدرسه.
او نمی خواست وقتی جهانگیر می آید و احتمالا با آنی درگیری لفظی پیدا می کند ثمره خانه باشد و چیزهایی را که نباید بشنود.
دختر بی گلایه به اتاقش بازگشت و به سرعت آماده شد.تحمل آن فضای ناراحت کننده و متشنج برای او دیگر سخت شده و از اینکه کمی از خانه دور می شد احساس خوبی داشت.
با رفتن ثمره،صبا آه پر از دردی کشید و در آشپزخانه کنار تلفن نشست.
کم کم فکرش به گذشته های نه چندان دور کشیده می شد.به چند ماه قبل.زندگیشان آرام و با برنامه بود.هرگز صدای فریاد یا پرخاش کسی بلند نشده و مشکلات بچه ها با اخمی کوچک یا تشری جدی حل شده بود.از آنجایی که منصور و صبا هر دو آرام و صبور بودند.بچه ها هم عادت به سر و صدا و داد و فریاد نداشتند.اهل قهر نبودند و به هم احترام می گذاشتند.شاید به همین دلیل تحمل رفتار سرد و خونسردانه آنی کمی برایشان مشکل بود.
او خوب می دانست منصور هیچ مسئولیتی در مقابل آنی ندارد،اما بخاطر او حتی حاضر است آن دختر پر دردسر را همیشه نزد خود نگه دارد.
این را هم می دانست آناهیتا الگوی مناسبی برای ثمره نیست و حتی حضورش در خانه با وجود کورش که پسری جوان بود شاید از نظر اطرافیان غیر اخلاقی می آمد.گرچه آن مسئله مربوط به خودشان بود و صبا به منصور و کورش به یک اندازه اعتماد داشت.اما از اینکه حرفشان سر زبانها باشد احساس خوبی نداشت.از طرفی هم موضوع جهانگیر و پولش او را به شدت آزار می داد.
از تنوع مسائل و مشکلات مربوط به آناهیتا سرگیجه گرفت.لحظه ای چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.او باید همه را حل می کرد.به ترتیب و آرام،آرام.او باید دخترش را نزد خود نگاه می داشت.دختری که سالها ا دوریش رنج کشیده و حسرت عطر تنش را خورده بود.او دیگر مطمئن بود حتی اگر مجبور شود باید خانه را بفروشد و خانه ای دو طبقه مجزا بگیرد که او بتواند وجودش را،محبتش را توجه اش را بین آنیتا و خانواده اش قسمت کند.
صدای زنگ در باعث شد سرش را بالا بگیرد.به ساعت دیواری آشپزخانه که با شکل انگوری بنفش رنگ بود نگاه کرد.آن ساعت را ثمره خریده و گفته بود آن را خریدم چون هم عاشق انگور هستم،هم رنگ بنفش را دوست دارم.
وقتی زنگ دوباره به صدا در آمد مجبور شد حواسش را جمع عقربه ها کند.ساعت نزدیک هفت بود.صبا از جا برخاست.حتما کورش بود.از وقتی آنی بازگشته بود،کورش دیگر بی هوا وارد خانه نمی شد.
به آرامی به سمت آیفون می رفت اما وقتی چهره جهانگیر را از صفحه نمایشگر دید لحظه ای مکث کرد.
فکر نمی کرد او باز هم بی خبر بیاید.به اجبار در را گشود.بعد با سرعت به سمت تلفن همراهش رفت و برای منصور یک پیامک به این مضمون فرستاد."جهانگیر اومده.زود بیا."
وقتی تکمه آخرین حرف را فشرد جهانگیر پشت در خانه رسیده بود.او به سمت در رفت و آن را باز کرد.جهانگیر مثل همیشه مرتب و آراسته بود.کت و شلوار خاکستری خوش دوختی به تن داشت و بارانی سیاهی از روی آن به تن کرده بود.
صبا آهسته سلام کرد و خود را کنار کشید.برخلاف جهانگیر او هیچ توجهی به خود نکرده بود.تاپ و شلوار سیاهی به تن داشت و ژاکت ساده بنفش رنگی روی آن پوشیده بود.آن ژاکت هم هدیه ثمره بود.
موهایش را با کلیپسی پشت سر جمع کرده و چند تار مویی را که به علت کوتاه تر بودن اطراف صورت می ریخت با بی حوصلگی پشت گوش داده بود.از ظاهر او کاملا می شد پی به آشفتگی حالش برد.
با تعارف او جهانگیر وارد خانه شد و روی همان مبل راحتی که مرتبه قبل رویش نشسته بود،نشست.سینه ای صاف کرد و پرسید: کسی خونه نیست؟
صبا که به سمت آشپزخانه رفت گفت: آنی بالاست.منصور و کورش هم الان می رسند.
وارد آشپزخانه شد.چایی ساز را به برق زد و به کاشیهای نقش برجسته روی دیوار خیره شد.
- رفتارت با اون موقعها خیلی فرق کرده ...! اون روزها جسورتر و محکم تر بودی!
صبا به جهانگیر که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده و با چشمان خاکستری رنگش به او زل زده بود،نگاه کرد.ناگهان به سالها پیش بازگشت.آن روزها هم جهانگیر این طور با تحقیقر نگاهش می کرد.در حقیقت در نگاه او جز تحقیر و نکوهش چیز دیگری نسبت به اطرافیان وجود نداشت.چقدر از آن نگاه بیزار بود.
- از زندگی ما برو بیرون! قید مدارک و پول ها رو بزن.بخاطر دخترت این کار رو بکن جهان ... بخاطر تمام بدیهایی که در حق من کردی این ضرر رو تحمل کن ... در مورد مدارک کاری از دستم بر نمی یاد اما پولت رو می تونم پرداخت کنم ... من یک تکه زمین از خودم دارم.می فروشمش.فکر کنم.یک پنجم پولت بشه.فقط فرصت بده بفروشمش.جهانگیر پوزخندی زد.
- بقیه پول رو از کجا میاری؟ لابد می خواهی از منصور بگیری! فکر می کنی اون دو و نیم میلیون دلار بابت نگهداری از یک مزاحم می ده! تو چرا اینقدر اصرار داری نگهش داری؟مطمئنم تا همین حالا هم فهمیدی چقدر مشکل داره.
صبا در حالیکه سعی داشت لحنش کنترل شده باشد گفت: اون که پیش تو بر نمی گرده.اگر من هم رهاش کنم هیچ میدونی چه اتفاقاتی ممکنه بارش بیافته؟! مگه تو توی این دنیا زندگی نمی کنی؟!
جهانگیر بی حوصله سری تکان داد و گفت: بس کن دیگه صبا! اون که بچه نیست . تو امریکا اکثر دخترها و پسرها تو این سن و سال برای خودشون زندگی مستقلی تشکیل می دهند.
صبا با حرص گفت: نه اینجا آمریکاست و نه ما آمریکایی هستیم.من نمی تونم راحت بنشینم و نابود شدن دخترم رو ببینم.
- اگر دخترت برات مهم بود همراه من مهاجرت می کردی.
- فکر نمی کردم با نامردی طرفم که بدون اطلاع من دختر سه ساله ام رو می دزده!
- بحث ما در این مورد به جایی نمی رسه ... این طور که از حرفهات فهمیدم آنی قصد همکاری نداره.
- اون جوونه.زخم خورده و می خواد تلافی کنه.من یک پنجم پولت رو می دم و سعی می کنم باقی پول و مدارک رو یک جوری ازش پس بگیرم.شاید چند ماه طول بکشه.اما بالاخره به نتیجه می رسم.قول می دم.اگر نتونستم،شده با سهم ارث پدری ام و فروش این خونه پولت را تا سال دیگه بهت پس می دم.
جهانگیر خشمگین غرید: نمی شه! نمی تونم این همه صبر کنم.اون دختر لجباز رو من می شناسم.اگر تا حالا نتونستی راضیش کنی از این به بعد هم نمی تونی.فکر می کنی براش مهمه تو بخاطرش تمام زندگیت رو بفروشی؟! اون حتی ککش هم نمی گزه.صبا کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت: اون مشکل روحی داره.ما خیال داریم در موردش با یک روانشناس صحبت کنیم.مطمئنم راه حلی برای این مشکل پیدا می شه.
جهانگیر در حالیه پشت به او می کرد تا به سمت پله ها برود با خشم گفت: فقط کار خودمه!
صبا با وحشت به دنبال او دوید.همان لحظه زنگ در به صدا در آمد.صبا التماس کرد : جهانگیر صبر کن.منصور اومد.بگذار اول با هم صحبت کنیم.
اما او بی توجه به سمت پله ها رفت.وقتی پا روی اولین پله گذاشت صبا در حیاط را گشود و به دنبال جهانگیر دوید.
او با پاهای بلندش پله ها را دو تا یکی طی کرد.وقتی به انتها رسید با صدایی که سعی داشت به اندازه خودش خشمگین نباشد تقریبا فریاد زد.آنی ! کجایی؟
صبا نفس زنان خود را به او رساند و مقابلش سینه به سینه ایستاد.
- برو پایین جهانگیر.بهت اجازه نمی دم تو خونه من فریاد بکشی.
منصور با شنیدن صدای پر از التهاب همسرش با سرعت خود را به آنها رساند و با خشم و حیرت پرسید: اینجا چه خبره؟
جهانگیر بی آنکه به او نگاه کند گفت: من فقط می خوام با دخترم حرف بزنم.
منصور با خونسردی گفت: باشه.اول برو پایین یک کم که آروم شدی من خودم آنی رو میارم باهاش صحبت کنی ... با این رفتار به هیچ جا نمی رسی.
جهانگیر نگاه از چشمان صبا که چون ماده پلنگی خیره خیره نگاهش می کرد و آماده حمله بود برداشت.زهر خندی زد و در حالیکه از پله ها پایین می رفت گفت: منتظر می مونم ... اما همه تون خوب می دونید که صبرم زیاد نیست!
با رفتن او صبا چشمانش را بست و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.منصور با دیدن حال او به سمت اتاق آنی رفت.چند ضربه به در زد و گفت: ما پایین منتظر هستیم. زودتر بیا.
صدای پرخاش گونه آنی به گوشش رسید.
- من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد. - من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.
- فکر کنم اول تو و اون باید به من توضیح بدید! من برعکس شماها صبرم زیاد هست! من شونزده سال صبر کردم تا بشنوم ... حالا منتظرم.
جهانگیر که از پایین پله ها به وضوح صدای او را می شنید با تمسخر گفت: راست می گی که صبا! چرا برایش توضیح نمی دی ؟!
صبا با لحنی ملایم اما عصبی رو به دخترش گفت: من برات توضیح دادم اگر لازم باهش همه چیز رو مو به مو برات تعریف می کنم ...
اما این طوری نمی شه ... اول تکلیفت رو با پدرت روشن کن بعد هر چقدر خواستی برات حرف می زنم.اونوقت تصمیم با خود توست.می تونی هر قضاوتی خواستی بکنی و هر جا که خواستی بری.
- نه! باید با هم حرف بزنید.روبروی هم دیگه.دیگه نمی خوام جدا جدا بشنوم.می خوام با هم بشنوم.
آنی هیجان زده بود و این هیجان باعث می شد صدایش بلرز و لهجه اش غلیظ تر به نظر برسد.
جهانگیر چند پله بالا آمد.نگاهی پر از خشم به دخترش انداخت و گفت: تو نمی تونی این طوری حرف رو عوض کنی.بیا پایین همونطور که مادرت گفت اول تکلیف مدارک و پول رو مشخص کنیم بعد با هم راجع به گذشته ها صحبت می کنیم.
با صدای زنگ آیفون،صبا فرصت یافت از آن موقعیت خلاص شود و به سمت پایین پله ها برود.
به دنبال او منصور هم پایین رفت.اما آنیتا با حالت تردید بالای پله ها ایستاده بود.با ورود کورش،صبا سعی کرد کمی خود را جمع و جورکند.کورش با دیدن جهانگیر اندکی مکث کرد.چهره او را در جوانی بخاطر داشت.چقدر همیشه از او بدش می آمد.نگاههای خصمانه و طعنه های تلخ و گزنده مرد هرگز از خاطرش محو نمی شد.با لحنی آرام و چهره ای نه چندان دوستانه به او سلام گفت.اما جلو نرفت تا دستش را بفشارد.صبا معذب بود.از اینکه در این موقعیت گیر افتاده بود حال خوبی نداشت.کورش با نگاهی به او فهمید حضورش در آن جمع چندان خوشایند نیست.برای اینکه هم آنها راحت باشند و هم نشان ندهد که بخاطر صبا خیال ترک خانه را دارد گفت: اومدم یک سری وسایل ببرم.فکر کنم شب دیر برگردم.
منصور گفت: اشکالی نداره.
کورش بی توجه به جهانگیر به سمت اتاقش رفت.وقتی آنی را با آن چهره بر افروخته دید لحظه ای مکث کرد.بعد سرش را اندکی به زیر انداخت و خواست از کنارش بی حرفی رد شود که آنی گفت: وضع مسخره ای دارم ! نه؟!
کورش که حالا درست کنارش ایستاده بود،بی آنکه نگاهش کند گفت: باید اوضاع را مرتب کرد.من مطمئنم تو می تونی.ناگهان صدای آنی بالا رفت.

- هیچ چیز درست نمی شه! هیچ چیز هیچ وقت درست نبوده برای من!
بعد از پله ها با سرعت پایین رفت و خطاب به جهانگیر گفت: نه پول،نه مدرک،هیچ چیز وجود نداره برای تو! ... تتو خوشبختی و زندگی و خنده رو از من گرفتی ... من فقط یک کم پول و چند کاغذ از تو گرفتم.پول ها و کاغذهایی که بخاطر اونها آدمهای بی گناه کشته بشن ... تو فکر کردی من به تو بر می گردونم؟!
پوزخندی زد و با لبخندی عصبی ادامه داد: من با یک دزد ... با یک قاتل ... با یک نفر مثل تو هیچ کاری ندارم و هیچ چیز هم به تو نمی دم.
جهانگیر ظاهری خونسرد به خود گرفته و در حالیکه دستهایش را درون جیب هایش شلوارش فرو برده بود با ژستی خاص به سخنان نیش دار و پر از نفرت دخترش گوش می کرد.حالت او درست طوری بود انگار با بچه ای دروغ گو و بی منطق طرف است.برای لحظاتی همانطور به او خیره شد.صبا و منصور هم هر کدام با نوعی نگرانی آنها را زیر نظر داشتند.کورش هم میان پله ها آمده و با ناراحتی منتظر بود ببیند آن بحث به کجا ختم می شود.بالاخره جهانگیر لب باز کرد.



برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved