رمان آناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان آناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (295)

 

بعد تمام اتفاقات شب گذشته و چیزهایی را که در بالکن شنیده بود برای پدر تعریف کرد و در آخر گفت: من مطمئنم که توی حرفهاش کلمه فردا یا پس فردا رو شنیدم.به احتمال زیاد آنیتا همین امروز و فردا برای دیدن این پسره اقدام می کنه.
- از کجا اینقدر مطمئنی که پسره! شاید مرد کاملی باشه.
- خب ... به احتمال قوی اون دوست پسر آنیتاست.
- آره احتمال داره اما حتمی نیست. باید سر از کار این دختر در بیاریم.
- من می خوام امروز برم هتل آزادی و ...
- نباید عجولانه عمل کرد.باید خوب فکر کنیم ... فعلا صلاح نیست اونها بفهمند ما متوجه رازشون شدیم ... شاید آناهیتا بخاطر ترس از عکس العمل ما،بخصوص من،حرفی از این مرد نزده ... من خودم ته و توی قضیه رو درمیارم.
لختی اندیشید و گفت: برو ماشین یکی از دوستهات رو با ماشین خودت عوض کن.بعد هم گوش به زنگ باش ... من توی خونه مراقب آنیتا هستم.اگر خواست تنهایی بره بیرون مانعش نمی شم.صبارو هم یک جوری توجیه می کنم تا بهش اجازه بده.هر وقت از خونه خارج شد با تو تماس می گیرم که تعقیبش کنی.باید حساب شده عمل کنیم ... اون نباید به هیچ عنوان بویی از شک ما ببره.اگر این ریموند رو شناسایی کنیم خیلی خوب می شه ... حتما به دردمون می خوره . نوع رابطه شون رو هم می تونی از رفتارشون حدس بزنی . البته شاید بتونی حدس بزنی!
- اگر بجای امروز فردا رفت بیرون چی؟ اونوقت من و شما سر کاریم.
- تو که نباید بری.البته به ظاهر می ری شرکت اما باز مجبوری منتظر بمونی.بهتره توی کوچه کشیک بکشی و چشم از در خونه برنداری.
- اگر از در پشتی رفت بیرون چی؟
- در پشتی رو قفل می کنم.
- اگر صبا بفهمه شک می کنه.بخصوص که سرویس ثمره همیشه جلوی در پشتی نگه می داره.
- تو باید فردا آخر از همه بری بیرون. اگر امروز از خونه خارج شد که احتمالش زیاده،فردا وقتی صبح ، وقتی تنها شد حتما می ره.مطمئن باش زیاد معطل نمی شی.

صبا در آشپزخانه جای لوازم مورد نیاز را به آناهیتا نشان داد و گفت: از تنها موندن توی خونه که نمی ترسی؟ اگر بخواهی تو رو می برم پیش صنم یا مامان مهین.
- نه! نه! یک کم تنهایی خوبه.
- هر طور راحتتری.شماره همه مارو که تو گوشیت داری.لازم شد تماس بگیر.در رو هم روی هیچ کس باز نکن.اصلا اگه کسی زنگ زد از آیفون تصویری نگاه کن کسی غیر از خودمون یا خانواده من بودند،در رو باز نکن.حتی اگر از اون آدمهایی که توی مهمونی هم بودند باز نکن.
ثمره که آخرین لقمه صبحانه اش را در دهان می گذاشت گفت: آخه اونها با ما چی کار دارن که بیان خونه ؟
- می خوام خیالم راحت باشه ... منصور! کلیدهای من رو ندیدی؟
منصور چایی اش را سر کشید و گفت: به جا لباسی آوزیون بود ... حالا زودتر بیا که دیرت نشه ... ثمره،تو هم عجله کن الان سرویست میاد.
صبا عجولانه صورت آناهیتا را بوسید.آخرین سفارشها را هم کرد،مقنعه سرمه ای اش را روی سر مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد.با رفتن آنها کورش هم حاضر و آماده از اتاقش بیرون آمد و بی آنکه سری به آشپزخانه بزند با صدای بلند خداحافظی کرد،به سمت در پشتی رفت آن را قفل کرد و بعد پاترول سیاهش را از پارکینگ بیرون آورد و رفت.او خوشحال بود که موقع خروج چشمش به آناهیتا نیفتاده.تا آن روز چنان کارهایی نکرده بود و می ترسید نگاهش،اضطراب و دلهره اش را لو دهد!
شب قبل پراید سفید یکی از دوستانش را گرفته و آن را یک کوچه بالاتر پارک کرده بود.پاترول را جای پراید پارک کرد و سر کوچه منتظر ماند.دوستش ماشین او را نخواسته و گفته بود با یک روز تاکسی سوار شدن اتفاقی برایش نخواهد افتاد.
کورش برای اطمینان از شناخته نشدن ، عینک آفتابی اش را به چشم زده بود و خود را طوری روی صندلی پایین کشیده بود که از بیرون چندان قابل تشخیص نبود.نیم ساعت بعد همانطورکه فکر می کرد آناهیتا لباس پوشیده از خانه خارج شد.کورش به عمد کلید خود را روی جالباسی آویزان کرده بود تا او با خیال راحت برود و بازگردد.
آناهیتا با عجله از کوچه خارج شد و خود را به خیابان اصلی رساند.پالتوی پائیزه تازه اش را پوشیده و روسری نارنجی طرح داری را ناشیانه زیر گلو گرده زده بود.
کمی کنار خیابان معطل شد اما برای هیچ تاکسی دست تکان نمی داد.کورش حدس زد او منتظر ریموند است.بالاخره یک تاکسی که مردی مو بلوند روی صندلی عقبش نشسته بود جلوی پایش ترمز کرد و او با سرعت سوار ماشین شد.کورش لبش را با حرص به دندان گزید و دنبال آنها حرکت کرد.همانطور که حدس می زد آن دو به لابی هتل آزادی رفتند.کورش حدس زد آناهیتا ترسیده تنهایی به هتل برود و ریموند به دنبالش آمده.از ماشین که پیاده می شد ویبره گوشی اش توجه او را جلب کرد.منصور بود که از اتاق کارش در بیمارستان با او تماس می گرفت.
- سلام بابا ... بله ... من دنبالشم.ریموند رو دیدم.همین حالا رفتند تو لابی هتل.دارم می رم دنبالشون ... پسره خیلی جوونه.شاید هم سن و سال خود آناهیتا! فکر کنم حدسم درست بود ... نه! رفتار خاص صمیمانه ای با هم ندارند ... یعنی تا حالا که نداشتند من حواسم هست.
به داخل هتل سرکی کشید و گفت: بدبختانه لابی خیلی خلوته.باید یک جای دنج که توی دید نباشه پیدا کنم.
بعد در حالیکه می خندید ادامه داد: شاید مجبور بشم مثل فیلمهای پلیس و کارآگاهی یک روزنامه با دو تا سوراخ جای چشمام،جلوی صورتم بگیرم ...!
پس از قطع تماس منتظر شد تا آنها در جایی مستقر شوند.خوشبختانه پشت آناهیتا به ورودی بود و او خیلی راحت توانست گوشه ای دنج برای خود پیدا کند.سفارش یک قهوه داد و برای اینکه بیکار نباشد گوشی اش را به دست گرفت و وانمود کرد با آن مشغول است.اما در حقیقت زیر چشمی آن دو را می پایید.آناهیتا کمی مضطرب به نظر می رسید و پسر جوان سعی داشت با کلام و حرکات خود او را آرام کند.کورش به خوبی می توانست چهره پسر را ببیند و حتی نگاههای او را به آناهیتا ارزیابی نماید.
او جوانی باریک و نه چندان بلند بود با پوستی سفید،چشمان آبی روشن و موهای طلایی.موهایش به سادگی کوتاه و مرتب شده و ته ریش روی صورتش را می پوشاند.روی هم رفته خوب به نظر می رسید و اگر کسی طالب مرد مو بلوند بود حتما او را می پسندید.
آناهیتا دستش را روی میز گذاشته و خیلی جدی حرف می زد که پسر دست او را گرفت و با حالتی تسلی بخش چیزی گفت.کورش با دقت آن ها را می نگریست و سعی می کرد شدت رابطه آنها را حدس بزند.لحظه ای به نظرش رسید آناهیتا گریه می کند،چرا که پسر دستمالی از روی میز برداشت و به او داد و او چشمانش را پاک کرد.بعد پاکت سیگاری به سمت او گرفت.آناهیتا پاکت را گرفت و درون کیفش گذاشت.
کورش با دقت بیشتری به لبهای پسر نگاه کرد و سعی داشت لب خوانی کند.زبان انگلیسی اش بد نبود و امیدوار بود چیزی تشخیص دهد.اما فقط چند جمله مثل ناراحت نباش،یا مهم نیست،من شنیدم،فکر نکنم ... و چیزهایی از این قبیل که کمک چندانی به کورش برای فهم واقعیت نمی کرد.
آن دو دقایقی دیگر با هم صحبت کردند و سپس بلند شدند و از هتل بیرون رفتند.آن لحظه کورش سرش را پایین انداخت و تقریبا پشتش را به در اصلی کرد.با خروج آنها سریع پولی روی میز گذاشت و به دنبالشان رفت.
او دید که ریموند،آناهیتا را تا کنار تاکسی بدرقه کرد و بعد با طمأنینه با هم دست دادند و از هم جدا شدند.با حرکت تاکسی او هم حرکت کرد.مقصد او را می دانست اما می خواست رفتارش را به دقت زیر نظر بگیرد.آناهیتا سیگاری در تاکسی آتش زد و شیشه را پایین داد.کمی آرامتر به نظر می رسید و ناشیانه به سیگار پک می زد.انگار مدت زیادی از سیگاری بودنش نمی گذشت.حتی یکبار هم به سرفه افتاد.
چند کوچه پایینتر از خانه پیاده شد و قدم زنان به سمت بالای خیابان رفت.سیگارش که تمام شد سیگار دیگری آتش زد و کمی پالتواش را محکمتر به خود فشرد.
کورش کنار خیابان پشت سر او،با فاصله و آرام می راند و به این فکر می کرد که چه در سر آن دختر می گذرد.شاید او و ریموند قصد ازدواج داشتند و جهانگیر مخالفت کرده بود! اما خیلی زود به آن فکر خندید.در همان مدت کوتاه آناهیتا چنان سرد به نظرش رسیده بود که بعید می دانست او اصلا بتواند کسی را دوست داشته باشد! از طرفی آناهیتا به سن قانونی رسیده و برای ازدواج در آمریکا نیازی به اجازه پدر نداشت.پس فرار کاری بیهوده به نظر می رسید.در هر حال آن هم احتمالی دیگر بود که دور از تصور نبود.
آناهیتا قدم زنان،در حالیکه به شدت در فکر فرو رفته و از اطرافش غافل بود به کوچه رسید،اما بی تفاوت از آن گذشت.کورش فکر کرد او حتما حواسش نبود.آنی تا آخر خیابان رفت و در پارک کوچکی که سر راهش بود روی نمیکتی نشست.سیگار دیگری آتش زد و نیمه کاره با عصبانیت آن را زیر پا له کرد.دقایقی دیگر گذشت.کورش می دانست او جای خاصی نخواهد رفت اما می ترسید راه خانه را گم کند.پس همچنان در ماشین باقی ماد.دو مرد جوان از مقابل او گذشته و چیزی گفتند.اما آناهیتا آنقدر در افکار دور و دراز خود غرق بود که انگار چیزی نشنید.کورش با کلافگی آهی کشید و زیر لب گفت:اون از سیگار کشیدنهاش،این هم از وقت گذرونی بیهوده اش تو این پارک خلوت.
همانطور بی حوصله از دور نگاهش می کرد که او گوشی اش را به گوش چسباند.چند دقیقه ای حرف زد و بعد تماس قطع شد.کورش حدس زد صبا بوده که از عدم حضور او در خانه نگران شده.آناهیتا حدود نیم ساعت دیگر آن حوالی قدم زد و بعد به نظر رسید گم شده اما با کمی پرس و جو بالاخره به خانه بازگشت.
وقتی در خانه بسته شد کورش نفس عمیقی کشید و با سرعت به محل کار خود رفت.در شرکت،در اولین وقت آزادی که بدست آورد با پدرش تماس گرفت و تمام آنچه دیده بود بی کم و کاست برای او تعریف کرد.هر دو مطمئن بودند آنی باز هم به دیدار ریموند خواهد رفت اما کورش نمی توانست هر روز کار و زندگی اش را رها کند و از دور مراقب آناهیتا باشد.پس باید فکری اساسی می کردند.

دو روز از آن ماجرا گذشت.همه چیز به ظاهر آرام بود.کورش پسر سرایدارشان را که جوان قابل اعتمادی بود و چند ماهی می شد به دنبال کار می گشت،برای مراقبت دورا دور آناهیتا استخدام کرد.او هر روز صبح از هنگامیکه خانه را ترک می کردند تا زمانیکه به خانه باز گردند با موتورش انتهای کوچه می ایستاد و در خانه را می پایید.هر دو روز آناهیتا به دیدار ریموند رفته بود.روز اول نیم ساعتی در خیابانهای اطراف با تاکسی دور زده بودند و روز دوم به کافی شاپ دنجی در همان حوالی رفته بودند.مرد جوان که رستم نام داشت گزارش لحظه به لحظه به او می داد اما کورش چیزی بیش تر از آنچه می دانست دستگیرش نشده بود.

شب به نیمه رسیده بود.منصور و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند و تلویزیون تماشا می کردند و بچه ها هر کدام برای استراحت و خواب به اتاق خود رفته بودند.صبا تکه ای سیب به دهان گذاشت و وقتی آن را فرو داد با لحن همیشه آرامش گفت: امروز بالاخره با آناهیتا صحبت کردم.
- منصور نگاهی به چهره او که در چند روز اخیر مدام درهم و گرفته بود انداخت و گفت: خب!
- فکر می کنم همه چیز رو تعریف کرد ... وقتی آناهیتا هفت ساله بوده جهانگیر با زنی انگلیسی تبار به نام جسیکار ازدواج می کنه و دو سال بعد دنیل به دنیا میاد.بعد از به دنیا اومدن دنیل،رابطه جهانگیر و جسی با آناهیتا خیلی بد می شه.گویا از قبل هم جسی سعی کرده بود به اون نزدیک بشه و با وجود دنیل همون توجه کم هم از بین می ره.جهانگیر هم گرفتار کار و مشغله های بچه جدید می شه.آناهیتا از لحاظ روحی خیلی آسیب می بینه و با توجه به وابستگی اش به پدر و مادر جهان،اکثر اوقاتش رو کنار اونها می گذرونه و بالاخره کاملا ساکن خونه پدر بزرگ می شه.یک سال بعد پدر جهانگیر فوت می کنه و اون با ژانت تنها می مونه.اما رابطه اش با جهانگیر روز به روز فاصله دار تر و بدتر می شه تا اینکه یکی دو بار با جسی حرفشون می شه و حس نفرتش به جسی بیشتر از قبل تو وجودش رشد می کنه.
بالاخره آناهیتا وارد کالج می شه و اونجا با بعضی از معلمها مشکل پیدا می کنه.جهانگیر ژانت رو مقصر می دونه و وقتی جریان سرطان سینه رو می فهمه می خواد که آناهیتا بعد از مرگ ژانت به خونه خودش برگرده.بارها سر این قضیه جنگ و دعوا به راه میافته و هر بار شدیدتر از مرتبه قبل ...
- در مورد تو و اینکه چطور پیدات کرده چیزی نگفت؟
صبا با بغض گفت: به اون گفته بودند مادرش تو ایران طلاق گرفته و اون رو هم نخواسته بعد هم بلافاصله ازدواج کرده.فکر کنم بهش گفتند من همون موقع که همسر جهانگیر بودم عاشق تو بودم ... این رو خودش به من نگفت اما من از بعضی کنایه ها و حالات نگاه کردنش حس می کنم ... در هر حال ژانت آدرس و شماره تلفن منزل مامان مهین رو به اون می ده و می گه اگر در مقابل فشارهای جهانگیر طاقت نیاورد مادرش رو پیدا کنه و ازش کمک بخواد.آنیتا می گه جهانگیر با باندهای قاچاق همکاری می کرد و این مسئله ژانت رو خیلی می ترسونده.آناهیتا با بدست آوردن آدرس و شماره تلفن ، صبر نمی کنه و با کمک یکی از دوستانش رد مارو می گیره . با استخدام یک وکیل به راحتی آدرس ما رو در ایران پیدا می کنه.پول وکیل رو هم از فروش چند تکه طلایی که داشته می پردازه.بعد با کمک دوستش که کانادایی بوده طوری برنامه ریزی می کنه که مقصد بعد از فرارش کانادا به نظر برسه.اما در حقیقت دوستش به تنهایی از راه زمینی به کانادا می ره.و اون از راه زمینی به مکزیک و بعد به آلمان می ره . بعد از اونجا به ایران.توی فرودگاه هم با آدرس دقیقی که داشته مستقیم به اینجا میاد.آناهیتا از خونه تا اینجا حدود بیست روز تو راه بوده ... منصور ... اون از احساسش نسبت به من هیچ حرفی نزد.حتی نگفت دلش می خواسته من رو ببینه.انگار واقعا از روی ناچاری اینجا اومده ... انگار بین بد و بدتر،بد رو انتخاب کرده!
لبخندی تلخ چاشنی گریه آرامش کرد و ادامه داد: اما من باز هم راضیم.مطمئنم این خواست خداوند بوده که اون پیش من برگرده تا بهش ثابت بشه چقدر برام عزیزه ... بفهمه که بخاطرعشق تو اون رو رها نکردم.بفهمه که ...
منصور متأثر از اندوه او از جایش بلند شد کنار او نشست و در آغوشش کشید و زمزمه کرد: حتما همین طوره خانومی ... ما بهش ثابت می کنیم. پس نباید اینقدر خودت رو آزار بدی . باید مثل همیشه قوی باشی و به اون بفهمونی چه احساسی نسبت بهش داری.هیچ کس در مقابل محبت بی ریا نمی تونه زیاد مقاومت کنه.
گریه صبا کم کم قطع شد و بی آنکه سخنی بگوید در آغوش امن شوهر به این فکر می کرد که چطور می تواند دخترش را از آن پیله تنهایی بیرون بکشد.او نمی دانست منصور چقدر نگران است از اینکه نمی تواند جایی برای ریموند در آن داستان پیدا کند!

یک روز دیگر هم گذشت.صنم و خانواده اش همراه مامان مهین و نوید به دیدار آناهیتا آمدند و با اصرار برای هواخوری و تفریح همه را به سد کرج کشاندند.همه از حضور آناهیتا در میانشان و هوای خنک و پاک کنار سد غرق شوق بودند و تنها آناهیتا بود که با چشمان غمگین خود اطراف را طوری نگاه می کرد انگار برای بار صدم است که به آنجا می آید!
همه متوجه گوشه گیری و سردی رفتار او بودند و بی آنکه به روی خود بیاورند،آن رفتار را ناشی از غریبی کردن و معذب بودن او می دانستند!
هنگام بازگشت شوهر خاله صنم به افتخار آناهیتا همه را برای پنج شنبه و جمعه به ویلای کوچکی که در جاده چالوس داشت دعوت کرد جوانترها با شنیدن آن خبر با خوشحالی سر و صدا راه انداختند و بزرگترها را به خنده واداشتند.در آن میان فقط آناهیتا بود که با لبخندی بی معنی آنها را تماشا می کرد!
فردای روزی که از کرج برگشتند کورش و نوید در محل کارشان در مورد معایب تولید تازه شان صحبت می کردند که زنگ گوشی کورش به صدا درآمد.کورش شماره رستم را شناخت و سریع جواب داد.
- بله؟
- راستش چه جوری بگم آقای مهندس ... آخه ...
- یک لحظه گوشی.
در مقابل نگاه مشکوک نوید از دفتر خارج شد و به راهرو رفت.
- چی شده رستم؟ حرف بزن.
- آخه از این ماجرا بوی خون میاد آقا!
- یعنی چی پسر؟ بلایی سر اون اومده؟
- نه ... یعنی ...
کورش با بی قراری تقریبا فریاد زد: جون بکن پسر! اینطوری بدتر من رو می ترسونی.
- راستش خانم باز هم اون آقای خارجی رو دیدند ... اما نه تو خیابون یا رستوران ...
کورش وحشتزده پرسید: پس کجا؟ نکنه ... نکنه توی خونه ...
- بله آقا مهندس! همین الآن یارو خارجیه رفت تو خونه.
کورش حس کرد خون در رگهایش به جوش آمد.تا آن لحظه دیدارهای کوتاه و رفتارهای ناراحت کننده آناهیتا را بخاطر موقعیت خاصش تحمل کرده بود تا راه مناسبی برای کمک به او پیدا کند و البته تمام آن گذشت و صبوری اش بخاطر صبا بود.او هنوز از احساس خودش نسبت به آناهیتا مطمئن نبود.نه او را خواهر خود می دانست نه دوست و نه فامیل.آن چند روز اخیر هم بخاطر پنهان کاریها،سیگار کشیدنها و نقش بازی کرد نهایش حس خوبی نسبت به آن دختر نداشت.
- رستم تو همونجا بمون و چشم از در برندار.من همین حالا میام!
بی آنکه به رستم فرصت حرف زدن بدهد داخل دفتر رساند و با گفتن اینکه کاری فوری برایش پیش آمده بی لحظه ای درنگ راهی خانه شد.
مسیری را که همیشه نیم ساعته طی می کرد،در عرض یک ربع پیمود و خود را به خانه رساند.وقتی ماشین را جلوی در پارکینگ پارک کرد،لحظه ای مردد شد.با خود به عاقبت کار اندیشید و اینکه عکس العمل آناهیتا چه می تواند باشد.اما برایش مهم نبود.او اجازه نمی داد آن دختر حریم پاک و مقدس خانه شان را آلوده کند.از طرفی هم باید می فهمید آن پسر جوان چه نقشی در زندگی آناهیتا دارد.شاید هم آن بهانه خوبی می شد تا آناهیتا به حقیقت اعتراف کند.رستم با دیدن او به سمتش آمد.کورش که کمی برخود مسلط شده و خشم و پریشانی اولیه اش کمی فروکش کرده بود،از ماشین پیاده شد و گفت: رستم تو دیگه می تونی بری .
- آقا بهتر نبود مادرتون رو خبر می کردید.مبادا بلایی سرشون بیارید!
- نه! خیالت راحت باشه.اونقدر ها هم احمق نیستیم.
رستم با تردید گفت: آقا تورو جون عزیزتون کاری نکنید که پشیمونی به بار بیاره.مبادا خون جلوی چشماتون رو بگیره ... این خارجی ها و خارج بزرگ شده ها این چیزها براشون عادیه،قصد بدی ندارند!
کورش فکر کرد اگر حالش به آن بدی نبود شاید می توانست به حرفها و نگرانیهای رستم بخندد! اما خشمگین تر از آن بود که حتی بتواند جوابی به او بدهد.
به سمت در ورودی رفت.در را با کلیدش باز کرد ، نفس عمیقی کشید و داخل شد . با قدمهایی محکم در حالیکه پاشنه های کفشش روی موزاییک کف حیاط صدا می داد به سمت در ورودی ساختمان رفت،در را باز کرد و وارد شد.به محض ورود او آناهیتا و ریموند که روی مبلهای نشیمن نشسته و غافلگیر شده بودند سریع بلند شدند.کورش نگاهی جدی و پر از سوال به چهره آناهیتا انداخت.خوشبختانه آنها در وضعیت نامناسبی نبودند و همین کمی کورش را آرام کرد.آناهیتا بلوز و شلواری جین به تن داشت و موهایش را مثل همیشه پشت سر بسته بود.در او هیچ حالتی از اینکه خود را مخصوص ریموند آراسته باشد وجود نداشت.ریموند زودتر از آن دو به حرف آمد و به زبان انگلیسی پرسید: بهتر نیست من برم؟


برچسب ها : ,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved