رمان آناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان آناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (269)
- کورش تو به آنیتا حسادت می کردی! مگه نه؟!
ثمره با صدا خندید و کورش انگار به گذشته های دور فکر می کرد گفت: تا قبل از به دنیا اومدن انیتا،من تمام محبت صبا رو متعلق به خودم می دونستم ... اون برای من یک رقیب جدی بود ... خب بچه بودم و از وقتی یادم میومد صبا با وجودیکه خودش دختر بچه کم سن و سالی بود اما مثل یک مادر به من رسیدگی می کرد و من بینهایت بهش وابسته بودم ... اول که پای جهانگیر وسط اومد فکر می کردم صبارو از دست می دم،اما اون پنهان و آشکارا از من دست نکشید . می فهمیدم وابستگی اون هم به من کم نیست.بخصوص که حس می کردم صبا علاقه چندانی به شوهرش نداره ... اما وقتی آناهیتا به دنیا اومد من یک رقیب سرسخت پیدا کردم.صبا واقعا عاشق دخترش بود ... وقتی فهمیدم جهانگیر اون رو با خودش از کشور خارج کرده ته دلم خوشحال شدم.احساس می کردم دوباره صبا و محبتش مال من می شه ... اما صبا انگار دیگه حتی مال خودش هم نبود!
ثمره با افسوس گفت: طفلکی مامان! چقدر ناراحتی کشیده!
بالاخره خرید لباس هم تمام شد و همه از چهره گرفته نوید فهمیدند که آناهیتا لباس مناسبی انتخاب نکرده.
وقتی راحله را جلوی در خانه شان پیاده می کردند،آناهیتا هم از ماشین پیاده شد.مقابل او ایستاد و در حالیکه نگاهش را از چشمان راحله می دزدید گفت: متأسفم! امیدوارم نارات نباشی ... من یه کم نِروس شدم ... خب ... یک کم وقت باید باشه تا من همه چیزهای اینجا رو بفهمم.
هر دو کاملا هم قد بودند و فرار از نگاه یکدیگر کمی سخت بود.راحله دستش را جلو برد و گفت: نِروِس نه! عصبی،بعد هم عیبی نداره.شاید تو هم حق داشتی ناراحت بشی.من باید اول برات توضیح می دادم که چرا قصد دارم راهنماییت کنم.
آناهیتا دست او را فشرد و گفت: دیگه تموم شد! مهم نیست.فردا می بینمت!
وقتی در ماشین نشست کورش گفت: کار خیلی خوبی کردی. راحله دختر خوبیه و قصد بدی نداشت.فقط می خواست کمکت کنه.
-آره. من ازش خوشم میاد.قیافه اش مهربون هست.

بالاخره شب میهمانی رسید.صبا دیگر حرفی خاص با آناهیتا نزده بود ...
نمی خواست احیانا ناراحتی پیش بیاید.باید هر طور بود در مقابل اقوام و آشنایان آبرو داری می کردند.بخصوص که همکاران و دوستان خودش و منصور هم دعوت داشتند و او نمی خواست تصویر نامناسبی از دخترش در چشم دیگران جلوه کند.
مقابل آینه ایستاد.تناسب اندامش با وجود اینکه چهل و یک سال که از سنش می گذشت در کت و دامن نباتی رنگش،مشخص بود.او گرچه در سالهای اخیر کمی اضافه وزن آورده بود اما هنوز مقبول و خوب به نظر می رسید.دستی به موهایش که ساده پشت سر جمع شده بود کشید و تار مویی را پشت گوش داد.
با باز شدن در چشم از خود برداشت و به منصور که در کت و شلوار و کراوات سرمه ای تیره و پیراهن کمی روشن تر از در وارد شد نگاه کرد.همیشه وقتی او را در لباس رسمی می دید مانند گذشته ها چیزی ته دلش خالی می شد و حس می کرد بیش از همیشه می خواهد بنشیند و شوهرش را تماشا کند.به مردی که همیشه در سختترین لحظات زندگی مانند کوهی استوار پشتش ایستاده و عاشقانه او را یاری کرده بود.به راستی آن عشق از چه زمان در وجودشان ریشه دواند؟!
صبا نزد خود اعتراف کرد شاید از همان اولین دیدار! انگار آنها با آن عشق بزرگ شده و ریشه های مهر و محبت عمیقی در تار و پود وجودشان تنیده شده بود که حتی اگر خود می خواستند جدایی از آن بیهوده به نظر می رسید.
منصور لبهایش را به لبخندی گشود و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- دارم فکر می کنم تو بالاخره کی پیر میشی!
- آه مراقب حرف زدنت باش! همین حالا هم برام اسفند دود کن!
- خیلی خب زیاد به خودت نگیر.
- می دونم! من راست راستی دارم پیر می شم صبا.به موهام نگاه کن.کجا رفت اون خرمن موی سیاه!
- اوه! همچین می گه خرمن موی سیاه! هر کی ندونه فکر می کنه چی بودی! الان بیست ساله که موهات روز به روز سفیدتر می شن.
- نه به اون تعریف اولت،نه به این حرفت! تکلیف من رو معلوم کن.اگر از ازدواج با یک پیرمرد ، ناراحتی هنوز هم دیر نشده.
- چرا دیگه خیلی دیر شده.دیگه بهترین روزهای عمرم رو به پای تو ریختم و ...
به سمت شوهرش رفت ، او را در آغوش کشید ، سرش را روی سینه پهن او گذاشت و ادامه داد: هیچ وقت پشیمون نمی شم منصور.فقط خدا می دونه که تمام لحظه های زندگیم رو فقط با تو می خواستم ... اما تو ...
منصور دستانش را دور او حلقه کرد و آهی عمیق کشید و گفت: تو جوون و زیبا بودی ... دختری که بهترین موقعیتها رو برای ازدواج داشت.اما من مرد جا افتاده ای بودم با یک بچه و یک زندگی نیمه کاره.
- خب! من با یکی از همون موقعیتهای خوب ازدواج کردم ... این هم عاقبتش.شونزده ساله دخترم رو ندیدم و نمی دونم اون کیه.دوستش دارم اما از احساس اون مطمئن نیستم.
به چشمان او نگاه کرد و ادامه داد: تحمل بی تفاوتی نگاهش برام سخته!
- باید بهش فرصت بدی تو رو بشناسه.
- من حتی نمی دونم اون چقدر می خواد بمونه.مدام دلهره دارم که مبادا یک مرتبه ... مثل اومدنش ... بره! شبها همش گوشم رو تیز می کنم،مباد بره و من نفهمم.
- اون جایی نمی ره عزیزم.شبها که در ورودی رو قفل می زنیم! چرا خودت رو اذیت می کنی؟
- دست خودم نیست منصور ... انگار دلم همش پر و خالی می شه ...

- نگاهش کن! دوباره شد اون صبا کوچولوی شش،هفت ساله که بغل دایی منصورش بغض می کرد! دلت رو به خدا بسپار،دخترت رو هم همین طور . مطمئن باش کم کم همه چیز درست می شه.فردا می تونیم با اون مفصل صحبت کنیم و هر چیزی که لازمه ازش بپرسیم.حالا برو ببین این دختر خانم حساست به چیزی نیاز داره یا نه.
وقتی به سمت اتاق آناهیتا می رفت مانند اکثر مواقع لحن پر از آرامش منصور کمی آرامش کرده بود.
چند ضربه به در زد و وقتی دخترش اجازه ورود داد در را باز کرد و وارد اتاق شد.

اقوام بسیار نزدیک آمده بودند و همان تعداد کم با شوخیهای نوید و رامین سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند.منصور هم کمی سر به سر آنها می گذاشت و سعی داشت آن شب بخصوص میزان بی نقصی باشد.نگاهی به ساعتش انداخت و با نگرانی از نوید پرسید: پس کورش چی شد؟ چرا هنوز نیومده؟
- برای بستن قرارداد معطل شده بود.طرف دیر رسیده بود.همین چند دقیقه پیش کورش اومد از پله های پشتی رفت تو اتاقش که حاضر بشه.
- آها! خوبه.
بعد رو به ثمره کرد .
- ثمره جان،بابا! پس این خواهرت کو؟ برو ببین شاید مشکلی برای پیش اومده باشه.
به جای او صبا گفت: داره موهاشو درست می کنه.کم کم پیداش می شه.
با ورود کورش چشمان راحله درخشید و در حالیکه با مادر بزرگش صحبت می کرد لبخند زد.کورش در کت و شلوار زغالی رنگ؛ پیراهن صورتی روشن و کراوات راه راه طوسی،صورتی ، برازنده و جذاب به نظر می رسید.شاید چندان خوش قیافه نبود،اما صدای گیرا و قد و قامت متناسبی داشت که برای مقبول بودنش کافی به نظر می رسید.
آن شب راحله بیش از هر زمان دیگر خود را آراسته بود.اندام تو پرش در پیراهن سیاه و بلند و کت حریر جذب و آستین کوتاهی باریکتر به نظر می رسید و موهای پر پشت و قهوه ای اش که بلندیشان تا بالای شانه ها می رسید را صاف کرده و به زیبایی اطراف صورت گردش ریخته بود.لحظاتی پس از ورود کورش ، به بهانه نوشیدن آب از مادر بزرگ جدا شد و بعد به عنوان صبحت کردن با نوید کنار کورش نشست.
- دایی نوید! کامپیوتر یکی از دوستام مشکل پیدا کرده. از لحاظ مالی یک کم براش سنگینه که هزینه تعمیر رو پرداخت کنه. می شه کمکش کنی.
- من همیشه برای خدمت به خانمهای جوان آماده ام!
راحله خندید و گفت: البته این خانم جوان شوهر داره!
او سرش را خاراند و رو به کورش گفت: دایی جان شما زحمتش رو می کشید؟! من این روزها خیلی گرفتارم!
کورش می خندید و راحله خودش را لوس می کرد.
- دایی نوید خیلی بی مزه ای! من بهش قول دادم.طفلک وضع مالی خوبی نداره.خودش و شوهرش دانشجو هستند...
- به من چه مربوطه! می خواستند دانشجو نباشند! کسی که پول نداره بیخود درس می خونه! باید بره دنبال کار، من که ...
و ناگهان در حالیکه نگاهش به پله ها بود لحظه ای مکث کرد و در ادامه گفت:
- فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونتون رو از جا در بیارن!
با این حرف او کورش و راحله چشم به مسیر نگاهش دوختند.
راحله ندانست چرا یک مرتبه چیزی ته دلش فرو ریخت و کورش هم!
آناهیتا در پیراهن بلند و بدون آستین به رنگ آبی تیره ، آخرین پله را پشت سر نهاد و به سمت جمع آمد.موهای زیتونی روشنش را که تا روی کمر می رسید به زیبایی حالت داده و اطراف شانه ها پخش کرده بود و با آرایشی که فقط شامل کمی رژگونه و رژ لب صورتی رنگ بود چهره اش را آراسته بود.یقه لباس بسته بود اما دوخت زیبای آن،اندام باریک و ظریف او را به خوبی نمایش می داد.با صدای مادر بزرگ هر دو به خود آمدند.
- ماشاء ا ... هزار ماشاا ... عفیفه خانم زود برای نوه ام اسپند دود کن.
وقتی پیشخدمتی که مخاطب قرار گرفته بود با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا فرمان خانم را اطاعت کند،راحله زیر لب به نوید گفت: لباسش زیاد هم ناجور نیست!با اون قیافه ای که تو گرفته بودی فکر کردم نیمه لخت می بینمش.
او پوزخندی زد و گفت: باید صبر کنی و پشت لباس رو ببینی ...تا وسط کمرش بازه! فقط خوشحالم که موهاش بلنده و یک کم کمرش رو می پوشونه.
کورش با حرص لبش را به دندان گزید و راحله در سکوتی معنی دار فرو رفت.
آناهیتا با همه به جز شوهر و پسر صنم آشنایی داشت.با همان چهره سرد به احوالپرسی هر دو پاسخ داد و می خواست جایی کنار صبا بنشیند که رامین صندلی کنار خود را به او تعارف کرد و گفت: دختر خاله عزیز به من افتخار می دید!؟
آناهیتا لبخند مخصوصش را تحویل او داد و روی صندلی نشست.هماندم راحله آهسته گفت: فکر کنم رامین گرفتار بشه!
نوید گفت: رامین خل تر از اونیه که گرفتار بشه!
- یعنی چی؟
- آدمهایی که گرفتار می شن خُلَن،آدمهایی که اصلا نمی دونن گرفتاری یعنی چی،خُل تر هستند.رامین از دسته دومه. فکر کنم الان همونطوری به آنیتا نگاه می کنه که یک پسر بچه ده ساله به یک دختر بچه ده ساله!
راحله خندید و کورش گفت: آره.رامین پاک تر از اونیه که بخواد فکر خاصی تو سرش باشه.من چند مرتبه امتحانش کردم.
-کی؟ کجا؟ چطوری؟
- اوه! چقدر سوال! من رو دست کم گرفتی؟! من همیشه حواسم به رامین هست.
کمی آن سو تر رامین و آناهیتا مشغول صحبت بودند.
رامین که شباهت عجیبی به خواهرش داشت و فقط کمی بلندتر و تیره تر بود آهسته گفت: از دیروز ده بار می خواستم بیام ببینمت.اما نذاشتن.گفتن خسته ای و بهتره پشت سر هم دیدنت نیاییم! گفتم اوه ...! چقدر سخت می گیرید! من مطمئنم این دختر خاله فرنگی الان فقط منتظر منه!
آناهیتا با صراحت ذاتی اش گف: من حتی تورو نمی شناسم! چرا باید فقط منتظر تو باشم!؟
رامین از لهجه او خنده اش گرفته بود اما خود را جمع و جور کرد و گفت: چون من از همه فامیل بهترم! یواش یواش بهت ثابت می شه.
- تو خیلی به خودت مغروری! من به تو ثابت می کنم بهتر نیستی.
- وقت زیاده! ... راستی چه قدر می مونی؟
- ها؟
- چقدر ایران می مونی؟ نمی خوای که زود برگردی؟
رامین به نظرش رسید دختر خاله اش کمی دستپاچه شد و رنگش پرید.
- معلوم نیست ... نمی دونم ...
- مشغول تحصیل هستی؟
- من توی کالج بودم.اما اومدم اینجا.شاید دیگه کالج نرم ... دارم فکر می کنم.
- پس دانشگاه رو ترجیح میدی ... چه رشته ای دوست داری؟
- چی؟
- ای بابا! می خوای چی بخونی؟ یعنی دلت می خواد در آینده چه کاره بشی؟ شغل؟
- آها! ... من ... من خواستم افسر پلیس بشم! ... اما حالا ... در این مورد مطمئن نیستم!
رامین دلش می خواست قهقهه سر دهد اما چهره جدی آناهیتا مانعش می شد.علی رغم تمام تلاشش نتوانست جلوی لبخند ناخواسته اش را بگیرد.
- چه جالب! من هم وقتی بچه بودم دلم می خواست پلیس بشم!
- تو هم حالا مطمئن نیستی!؟
- ... الان ترم سوم گرافیک هستم.
- اوه! خیلی عالیه! با گرافیک می شه پولدار شد.
- بخاطر پولش نبود.اگر چه اگر بخوای توی این مملکت پولدار بشی باید برای هر کاری سرمایه اولیه داشته باشی... اما من عاشق این رشته هستم و از پانزده سالگی هدفهم معین بود.
- خوبه! امیدوارم موفق بشی.
- تو هم همین طور ... آه ... فکر کنم دیگه زیادی حرفهای جدی زدیم.بهتره یک کم بزنیم تو جاده خاکی!
- چی؟ جاده؟!
- منظورم اینه که ... اینه که ... حرفهای دیگه ای بزنیم ... حرفهای خنده دار!
آناهیتا پوزخندی زد و زیر لب گفت: تو دیوونه ای!
- پس حرفهای گریه دار بزنیم. ها! چطوره؟
رامین گفت: پس بر می گردیم سر همون حرفهای جدی! بگو ببینم تو کدوم شهر آمریکا زندگی می کردی؟
- کانزاس سیتی.

- اسم مدرسه ات چی بود؟
آناهیتا خندید و گفت: چه فرقی می کنه؟ تو یک دیوونه واقعی هستی!
همان لحظه کورش که همچنان میان نوید و راحله نشسته بود و به ظاهر به حرفهای نوید در مورد اختراع تازه اش گوش می داد گفت: بالاخره خندید!
نوید متعجب پرسید: چی؟ من دارم با تو حرف می زنم ها!
- حواسم به حرفهات بود.اما یه لحظه دیدم آنیتا خندید.باور کن تا این لحظه خنده اش رو ندیده بودم.دختر عجیبیه!

نوید و راحله نگاهی به آناهیتا انداختند.نوید گفت: این که همون قیافه همیشگی رو داره!
- خنده اش زود تموم شد.
و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!"

و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!"

ساعتی بعد تمام میهمانان در سالن بزرگ خانه حضور داشتند غیز از خانواده خاله شهین.اما درست زمانی که جوانان خانواده به خاطر عدم حضور آنها احساس آرامش کردند،سر و کله شان پیدا شد.با ورود آنها رامین که حالا میان آناهیتا و نوید نشسته بود نالید: وای! عتیقه های فامیل اومدند.
آناهیتا توجه اش به آنها جلب شد و گفت: پس باید خیلی ... خوب ... عتیقا یعنی ... با ارزش! یعنی برای آدمها هم می گن عتیقا!؟
از این حرف او نوید و رامین به خنده افتادند.
- چرا شما می خندید؟ مگه چی شد؟
نوید در میان خنده گفت: خواهش می کنم ادامه نده آنی جان! بذار با اینها احوال پرسی کنیم.بعد برات توضیح می دم.
مرد و زنی میانسال و زنی مسن تر همراه دختر و پسری جوان پس از احوال پسری با دیگران و استقبال منصور و صبا به سمت آنها آمدند.صبا هم به آنها پیوست.مرد میان سال گفت: به به! چشم ما روشن.چه دختر خانم بی نظیری!
آناهیتا سرد اما مؤدبانه با او و بعد هم با مادر و همسر و دختر مرد دست داد.وقتی پسر خانواده با قد متوسط و اندام ورزیده اش مقابل او ایستاد آناهیتا حس کرد زیر نگاه پر از تحسین آن چشمان سبز جسارتی ناخوشایند پنهان است.با اخمی که بی اختیار بر چهره آورده بود پاسخ او را داد.نوید امیدوار بود آنها بروند اما دختر در کمال راحتی گفت: رامین جان میشه کمی اون طرف تر بنشینی من چند کلام با آناهیتا جون صحبت کنم!؟
رامین با لبخندی کج کنار رفت و پس از کمی جابجایی،نوید و رامین یک سوی آناهیتا و اودیسه و ارسطو طرف دیگر او نشستند.نوید با چشم و ابرو به راحله و کورش که کمی آنورتر با یکدیگر صحبت می کردند اشاره کرد.آنها نیز بی معطلی خود را رساندند و به بهانه خوش آمد گویی به تازه واردین هر طور بود خود را روی صندلیهای کنار ارسطو جا کردند.
اودیسه که جایش کمی تنگ شده بود با لبخندی دندانهای ردیف روکش دارش را به نمایش گذاشت.دستی بر پوست برنزه و گردن باریکش کشید و گفت: من عکس بچگی های شمارو دیدم و همون موقع با خودم فکرکردم این بچه حتما باید دختر خوشگلی شده باشه و خوب حدسم درست از آب در اومده مگه نه ارسطو.
- بله.صد درصد! امیدوارم نوید و کورش از صراحت من ناراحت نشن ،اما شما زیباترین دختری هستید که من تا به حال دیدم.
آناهیتا بلافاصله گفت: و شما چالپوس ترین پسری هستید که من تا حالا دیدم!
همه نزدیک بود با شنیدن آن حرف از خنده منفجر شوند،اما به زحمت خود را کنترل کرده و با خنده ای آرام کمی خود را تخلیه کردند.اودیسه در حالیکه می خندید گفت: وای خدای من! چقدر با مزه!
و کورش که چهره اش از شدت کنترل خنده بر افروخته شده بود گفت: البته چاپلوس درسته! تو کم کم باید سعی کنی تلفظ کلمه هارو بهتر یاد بگیری.
رامین که حس می کرد دیگر نمی تواند مراقب رفتارش باشد با عذرخواهی از جمع بلند شد و به دستشویی رفت تا راحت بخندد.در حقیقت قیافه ارسطو وقتی آن حرف را شنید دیدنی بود و رامین که چهره او را دید می زد نمی توانست در مقابل آن حالت او بی تفاوت بماند.
با رفتن رامین همه کمی راحتتر نشستند. ارسطو برای اینکه نشان دهد قافیه را نباخته گفت: شما دختر رکی هستید ... اما من قصدم چاپلوسی نبود.حقیقت رو گفتم.
- من هم حقیقت گفتم!
اینبار همه راحت تر خندیدند.حتی خود ارسطو بیشتر از همه.اودیسه گفت: آنیتا جان در عرض همین چند دقیقه من رو عاشق خودت کردی ... وای! فقط نگو که من هم چاپلوسم!
- ok!؛ نمی گم!
ارسطو پرسید: شما کدوم شهر زندگی می کنید؟
- کانزاس سیتی.
- چه حیف! ما اونجا نرفتیم.ما فلوریدا بودیم.
- اوه! من فلوریدا رفتم.
- هالیوود؟
- بله! اونجا فوق العادست.
- لابد برای هنرپیشگی رفته بودی.
آناهیتا انگشتش را به سوی او تکان داد و گفت: باز هم!
ارسطو با خنده کمی در صندلی جابجا شد و گفت: ای بابا! من غلط کردم! تا حالا ندیده بودم وقتی از زیبایی خانمی تعریف می کنی خوشش نیاد!
- پس عادت داری به ... چال ... چاپلوسی!
ارسطو با استیصال گفت: یکی منو نجات بده.
آناهیتا از جایش بلند شد و گفت: من می رم نزدیک ثمره می شینم تا خودم و تو رو نجات بدم.
- منظورم این نبود ...
بعد خندان در حالیکه با شیفتگی تمام او را که خرامان خرامان از آنها دور می شد و لختی کمرش گاهی از زیر انبوه موها بیرون می آمد نگاه کرد.
همه به رفتار آناهیتا می خندیدند و کورش و نوید سعی داشتند طوری مسیر بحث را به سویی دیگر بکشانند تا توجه ارسطو و خواهرش از آناهیتا به آنها جلب شود.
دقایقی بعد جوان ترها مشغول پاکوبی شدند.اودیسه به سراغ آناهیتا رفت تا او را به میدان بکشد.کورش با نگرانی از دور آنها را می پایید و امیدوار بود آناهیتا اهل رقص نباشد.می دانست هنگام رقص پشت باز پیراهن او بیشتر نمایان می شود و این چیزی بود که او حس می کرد در تحملش نیست.خوشبختانه آناهیتا دعوت اودیسه و اشخاص دیگری را که به سراغش می آمدند رد کرد و با صراحت به تمام آنها گفت که از رقص هیچ وقت خوش نمی آمده.کورش،نوید و حتی راحله با دیدن آن وضع نفس راحتی کشیدند.
هنگام صرف شام ارسطو با زیرکی همراه آناهیتا از سر میز کنار رفت تا جایی نزدیک او بنشیند و بالاخره هم موفق شد.به محض نشستن نیم نگاهی به بشقاب آناهیتا که تکه ای گوشت و کمی سالاد درونش بود انداخت اما چیزی نگفت.می ترسید دوباره جوابی صریح بشنود که خوشایندش نباشد.آناهیتا ساکت و متفکر مشغول خوردن سالاد بود که ارسطو گفت: فرصت کردید شهر رو ببینید؟
آناهیتا که متوجه کلام او نشده بود به حالتی گنگ نگاهش کرد.
- پرسیدم از شهر دیدن کردی؟
- یک کم! فقط خرید کردم.
- از حالا سوغاتی خریدی؟
آناهیتا پاسخی نداد و بی حوصله تکه ای گوشت برید و در دهان گذاشت.
- راستی من و پدرم یک شرکت واردات قطعات و گوشی موبایل داریم.اگر گوشی خوب خواستی حتما به من بگو.
آناهیتا که توجه اش جلب شده بود بلافاصله گفت: یک گوشی دارم.اینجا نمی شه استفاده کرد.تو می تونی برام درستش کنی.
ارسطو با وجودیکه نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشد،با خونسردی گفت: باشه.بعد از شام گوشی ات رو بیار ببینم.خودم برات یه سیم کارت هم می ذارم.
- اوه! خیلی خوب می شه.ممنون.
- خواهش می کنم.این حداقل کاریه که می تونم برای فامیل عزیزم انجام بدم.
لحظاتی بعد آناهیتا همان غذای اندک را هم نیمه کاره رها کرد،به سمت اتاقش رفت و حدود ده دقیقه بعد برگشت.گوشی گران قیمتش را در دست ارسطو گذاشت و گفت:
- کِی برام میاری؟
- همین فردا چطوره؟ آه البته فردا جمعه ست ...شنبه چطوره؟
چهره آناهیتا درهم بود و مشخص بود گوشی اش را زودتر از آنها لازم دارد.
- اگر برات خیلی مهمه می تونم همین حالا هم یکی برات جور کنم.
چشمان آناهیتا درخشید و لبهایش از شدت هیجان به لبخند گشوده شد.
- خیلی خوبه!
ارسطو که فکر نمی کرد تعارفش به آن زودی قبول شود کمی جا خورد اما خود را نباخت و سعی کرد فکرش را بکار بیاندازد که چگونه می تواند آن وقت شب یک خط موبایل با گوشی پیدا کند.او تصمیم داشت به هر ترتیب شده کاری برای فامیل زیبایش انجام دهد.نمی توانست به آن راحتی چنان موقعیتی را از دست بدهد.
کورش که از دور آن دو را می پایید با حرص به نوید گفت: من نمی دونستم گوشی داره ... حالا چرا گوشی اش رو به ارسطو داد؟!
- معلومه.لابد اون گفته چه کاره اند.
- اگر خط لازم داشت چرا به ما حرفی نزد.
- شاید براش مهم نبوده و حالا که حرف از گوشی افتاده،یادش اومده که بد نیست گوشی اش رو درست کنه.
- بهانه خوبی به دست ارسطو داد.
- تا به حال که ارسطو مثل آدم رفتار کرده باید خوش بین باشیم.
ارسطو نگاهی به گوشی انداخت و گفت: مدل خوبیه.شبیه اش رو داریم.مشکلش فقط سیم کارته.چرا تا بحال براش سیم کارت نگرفتی؟
- فرصت نشد. ... تو امشب برام سیم کارت میگیری؟
- آره،گفتم که سه سوت ردیفه!
آنیتا متعجب پرسید: سوتِ چی؟
ارسطو با خنده توضیح داد: سه سوت یعنی اندازه اینکه سه تا سوت بزنی! یعنی خیلی زود و سریع.
- اوه! فهمیدم.
با نزدیک شدن کورش ارسطو خیلی عادی گوشی را در جیبش گذاشت.
- گوشی ات عیبی پیدا کرده آنیتا؟
- ارسطو گفت برام درستش می کنه.
- ارسطو گرفتاره ... به من هم می تونستی بگی.
ارسطو گفت: خیلی مایله امشب براش سیم کارت بگیرم.
کورش متعجب گفت: اگر این قدر عجله داشتی چرا امروز که بیرون بودیم حرفی نزدی؟!
- یادم نبود.
ارسطو گفت: مشکلی نیست همین حالا ردیفش می کنم.
آناهیتا خندید.


برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved